عرفان عرفان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

عرفان قشنگترین بهانه زیستن

زبون کوچولو

سلام جیگر مامان   قربون پسر گلم برم که از وقتی پا رو زمین گذاشته زندگی مامان لیلا وبابا مهرداد شیرین تر و قشنگ تر کرده      پسرم کارهای جدید یاد گرفته در 4 ماه 14 روزگی غلتید و دمر شد وچند روزه هرچی براش زبون در میارم   اونم زبوش به من نشون میده  قربون اون زبون کوچولو و خوشگلت برم  این عکست من وبابایی خیلی دوست داریم وکلی براش ذوق کردیم. فقط یکم تار شده ...
30 آبان 1390

بزرگ شدن

سلام نفس مامان  کم کم داری بزرگ میشی و واسه خودت مردی میشی جمعه بعداز ظهر  رفته بودیم خونه عمه گیتی همگی   محو دیدن اکادمی بودیم وشما هم از جایی که به تلویزیون علاقه زیادی داری به طرف تلویزیون غلتیدی  وبرای اولین بار دمر   شدی همه خیلی ذوق کردند من که داشتم بال در میاوردم  قربونت برم اقا پسر گلم  انشاالاه که هر روز  شاهد بیشتر بزرگ شدنت باشیم و این بدون که من وبابایی عاشقتیم     اینم چند تا عکس از دمر شدن اقا پسر گل   قربون اون چشمای خوشگلت برم  پس کجا رفتی مامانی     وای مامانی چقدر از من عکس میگیری  ...
29 آبان 1390

عیدی وهمبازی های عرفان

 سلام  خوبی نفس مامان عیدت مبارک دیروز صبح رفتیم خونه مامانجان اشرف و مامانجان بهت یه بلوز   خوشگل عیدی دادند دستشون درد نکنه  قربونت برم که اینقدر خوشتیپ شده بودی گل پسر مامان     اینم عکس عرفان با بلوزی که عیدی گرفته بود ا  اینم یه عکس دسته جمعی از هم بازی های عرفان تو خونه مامانجون   این مهسا جون دختر دایی عرفان    این مهلا جون دختر دایی عرفان    این ریحانه جون دختر خاله عرفان   اینم همبازی کوچولوی عرفان سارینا که اینجا داره عرفان بوس میکنه و لپش میکنه    ...
25 آبان 1390

همبازی عرفان

چند وقتی بود میخواستم از همبازی عرفان جون عکس بذارم ولی نمیشد  البته عرفان همبازی زیاد داره اگه   عکس اونا را هم تونستم واستون میذارم . سارینا دختر دایی عرفانه و کوچولو ترین همبازی عرفان  خیلی عرفان را دوست داره وفقط عرفان بوس میکنه. قربونت برم عزیز دل عمه  من وعرفان جونم سارینا را  خیلی دوست داریم.  اینم عکس سارینا خانم     ...
23 آبان 1390

تولد مینا

سلام مامانی ببخشید که من دیر به دیر میام به وبلاگت سر میزنم .    پنج شنبه 19 ابان تولد دختر خاله بابایی  مینا بود واسه پسر کوچولوی خوشگل منم کارت داده بودند  وشما   مثل تولد مهلا دوباره کوچولوترین مهمون جشن بودی قربون مهمون کوچولوی خودم برم .مامانی تو تولد خیلی   خوش گذشت ولی شما یکم نا ارومی کردی و وسط تولد فلشر ورقص نور  روشن کردند و شما از اون به بعد  اروم شدی  وفقط محو دیدن نورها شده بودی وبعد که دوباره رقص نور را خاموش کردند شما بی تابی   میکردی قربون پسر گلم برم برای مینا جونم ارزوی سلامتی میکنیم وایشالا که صد و بیست ساله بشه . اینم عکس مینا جون و عر...
23 آبان 1390

زمین خوردن

سلام مامانی    امروز یه اتفاق خیلی بد افتاد  خیلی ترسیدم بمیرم برات امروز رو تخت خوابیده بودی داشتی دست وپا میزدی  وبا عروسکات حرف میزدی برای اولین بار اومدی بغلتی یهو دیدم مثل توپ از روی تخت خوردی زمین اینقدر  گریه کردی منم خیلی ترسیدم الاهی بمیرم برات عزیزم مامانی ببخش که حواسش به شما نبوده خیلی  دلواپس شدم اما خداراشکر اتفاقی نیفتاد میگن خدا خودش از شما فرشته ها  مواظبت میکنه خدایا شکرت  ممنون که مواظب فرشته کوچولوی منم بودی ازاین به بعدم  خودت از فرشته کوچولوی من وبقیه فرشته   مواظبت کن    ...
19 آبان 1390

چهار ماهگی

             چهار ماهگیت مبارک  گل پسرم مامانی وبابایی عاشقتند هر جا وهر سنی که باشی برات ارزوی موفقیت میکنیم وایشالاه که صد وبیست ساله بشی ...
17 آبان 1390

ازمایش و واکسن

سلام گل پسر مامان شرمنده این چند روز خیلی گرفتار بودم همش دستم به دکتر بردن. ازمایش گرفتن.واکسن زدن شما بند بوده ایشالاه که همیشه سالم باشی       با بابایی رفتیم ازمایشت تکرار کردیم توی ازمایشگاه اریترون وفرداش من و شما رفتیم جوابش گرفتیم  وبردیم پیش دکتر کامران صفوی پور  وبابا مهرداد هم از سرکار اومد پیش ما وجواب ازمایشت نشون دکتر    دادیم  دکتر گفت مشکلت حل نشده یعنی تا اخر عمر نمیتونی باقالی بخوری بمیرم مامانی برات بعدم  اقای دکتر پسرم وزن کرد و قد ودور سر گل پسر اندازه زد گفت:همه چیز خیلی خوب پیش رفته ویه  جهش رشد قد هم داشتی قربون پسر قد بلند خودم برم واقای دکتر قطره اهن پس...
17 آبان 1390

تکرار ازمایش

سلام مامانی عزیز دلم بالاخره رفتیم با بابایی ازمایشت انجام دادیم ازحولش دراومدیم                                  امروز دایی محمد رفت جواب ازمایشت گرفت  ولی گفتند: که ازمایشت مشکوکه باید دوباره تکرار بشه منم خیلی ناراحت شدم حالا قراره بعداز ظهر بابایی  بیاد ببریمت ودوباره ازمایشت را تکرار کنیم .ایشالا که ازمایشت چیزی نباشه من و بابایی از حولش در بیایم گل پسر منم اینقدر اذیت نشه شرمنده مامانی که دوباره باید اازت خون بگیریم ودستت سوراخ کنیم  ...
11 آبان 1390

ازمایش

سلام عزیز دل مامان ببخشید که من چند روز ه نیامدم بهت سر بزنم  بمیرم مامان از وقتی به دنیا اومدی چشم راستت مدام ازش اشک میاد پیش هر دکترم که میبرمت میگن مجراش بسته است اخه پس چرا باز نمیشه هروز صبح که از خواب پا میشی چشمت بهم چسبیده اینقدر باید اب بزنم تا باز بشه قربون پسرم برم که اینقدر مظلومه مامانی برات دعا میکنم که چشمت زود خوب بشه.کورشم مامان فردا ازمایش خون داری اینقدر استرس دارم  امیدوارم زیاد درد نکشی و جواب ازمایشت خوب باشه. ...
7 آبان 1390